سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بابا ومن 2

یادم می آید که بابا خیلی علاقه داشت تا بچه هایش تحصیلات دانشگاهی داشته باشند وعلاقه خاصی هم به رشته

راه وساختمان داشت .البته هیچکدام ازبچه هایش به این رشته علاقمند نبودند .

بگذریم وقتی که نوبت امتحانات کنکور شد به خاطر راحتی خیال شب کنکور هیچ کاری جز استراحت وتفریح انجام ندادم ومی خواستم اصلاً به کنکور فکر نکنم .پس رفتم بیرون وقدم زدن و متاسفانه یک اشتباه بزرگ !!!!!

رفتم یک ساندویچ فروشی یک ساندویچ سوسیس   گرفته وبا ولع خاصی خوردم( یعنی اوج بلاهت ، آدم غذای خوب خانه را ول کند وبرود آشغال خوری) اما وقتی که به خانه رفتم حالت تهوع وسپس مسمویت همه چیز را به هم ریخت ومن ا ز نیمه شب تا صبح در بیمارستان بستری شدم وصبح زود هم رفتم برای امتحان .

اما قیافه پدر هنوز در خاطرم هست که چقدر غمگین بودوانگار او مریض شده است وبا خود می گفت این هم قسمت ما بود .من هم رفتم سالن امتحانات (حوزه امتحانی یک دبیرستان بود) .پاسخ ها را خوب می دادم اما حدود نیم ساعت به پایان امتحانات بود که احساس بی حالی کردم واز مراقبین جلسه در خواست کردم که جلسه امتحان را ترک کنم و بروم خانه که موافقت نکردند وگفتند قوانین اجازه نمی دهد .خلاصه پاسخ نامه را گرفتند ومرا به اتاقی که شبیه آبدارخانه بود اما بزرگ بود وتختی هم در آنجا وجود داشت راهنمایی کردند وگفتند استراحت کنم.دستشان درد نکند که چه انسانهای شریف ومهربانی بودند. منهم روی تخت دراز کشیدم ودر افکار خودم که مربوط به کنکور وقبول شدن واین که اگرچه تست ها را خوب زدم ولی از همه زمان استفاده نکردم و....... غرق بودم.

از این ناراحت بودم که چگونه سر نوشت یک نفر با یک اتفاق ساده ویا یک ندانم کاری وحماقت ممکن است عوض شود .اگر چه من با توجه به وضعیت وحالم امتحان خوبی دادم ودر دانشگاه قبول شدم.اما هیچوقت قیافه پدرم را کهبسیار غمگین بود فراموش نمی کنم .همانطور که بعد وقتی پدرم متوجه شد در دانشگاه قبول شدم چقدر قیافه اش خندان بود.

وقتی نتایج را اعلام کردند پدر ومادرم خیلی خوشحال بودند .یعنی از خود من بیشتر وگاهی وقتها باخودم می گفتم یعنی چی ؟مگر چه اتفاقی افتاده است .(این را به حساب خنگی من بگذارید )چون به نظر می رسد بعضی انسانها موقعیتی را که بدست آورده اند چندان متوجه نیستند البته من شق القمر نکرده بودم اما بعدها که دیدم برای قبولی در دانشگاه از محصل گرفته تا معلمان مدرسه وپدر ومادر چقدر زور میزنند .تازه فهمیدم نه بابا قبولی در دانشگاه برای مردم واقعاً یک سدی شده است.البته این موضوع مربوط به بیش از سی سال پیش است.الان که بعضی  دانشگاه هادنبال دانشجو می گردند وضمن دعوت بدون کنکور آپشن های مختلف را نیز تبلیغ میکنند!!!!!)

ولی با همه این حرف ها هنوز هم برای من عجیب است که پدر ومادر ها از سرنوشت فرزندان خود بیشتر نگرانند تا خود بچه ها.

گاهی وقتها به خودم می گویم واقعاً من اینقدر ارزش داشتم که این دو نازنین اینقدر نگران من وآینده ام بودند .راستی این آینده من چه کمکی به آنها کرد .آنها هیچ وقت از من کمکی نخواستند ومن هم کمکی به آنها نکردم !!!!

بعدها به دنبال من خواهرم فوق لیسانس گرفت تا مقطع دکترای زمین شناسی ادامه داد البته پایان نامه اش رانیمه تمام گذاشت ورفت سوئد (قابل ذکر است در خانواده ما از این کارهای عجیب وغریب زیاد می شد.آخه یکی نیست بگه سه سال در دوره دکترا درس بخوانی وپایان نامه ات را تمام نکنی و ول کنی بری خارج از کشور .اگر در کتاب گینس در مورد دیوانگی اسمی ثبت می شد خواهرم اولین نفر بود.)

برادرم هم سال سوم ریاضی را که خواند .تغییر رشته داد !!!!ورفت تجربی .( البته کار غیر عادی دادشم نه تنها ضرری نداشت بلکه جواب داد) وپزشکی قبول شد وسپس تخصص روانپزشکی گرفت.

من هم که فکر می کردم خیلی باهوشم بچه خنگه از آب درآمدم وبه همان لیسانس زپرتی خودم قانع شدم.ورفتم دنبال کار .