بابا ومن 1
بعد از مدتها سوگواری خواستم از فضای غم وغصه بیرون بیام وداستانی از بابا وخودم تعریف کنم .داستان از این قرار است:
تابستان سال 62 بود(در آن زمان بابا 43 ساله بود ومن 18 ساله).یک روز بابا هوس کرد بر روی پشت بام خانه یک ردیف دیوار با ارتفاع کوتاه بکشد .از آنجا که می دانستم اولین ترکش این تصمیم به من اصابت میکند وبا آگاهی از این موضوع که تلاشهایم در انصراف بابا بی مورد است به هر حال سعی کردم با انواع واقسام استدلال های قوی وغیر قوی وخزعبلات ،بابا را منصرف کنم که نشد(به قول مولانا پای استدلالیان چوبین بود) . خلاصه بابا سفارش آجر و هماهنگی با معمار و..... را انجام داد وبعد هم به سرعت در کنار منزل آجر ریخته شد.
فردای آن روز باباگفت مهرداد توکه بیکاری وبیا این آجر ها را به پشت بام ببریم .!!!!
خدا وکیلی شما جای من بودید چه کار می کردید یعنی گفته بودم ترکشش به من می خورد ولی فکر نمی کردم موشک کروز به طرفم پرتاب شود. خلاصه هر چه ما گفتیم :پدر بزگوار ،جنابعالی که بنا وکارگر وچه می دانم همه چیز وهمه کس را مهیا کردید دیگر من اینجا چه کاره ام که به خرج ابوی نرفت که نرفت!!
ابوی اعتقادداشت این کار باعث اتمام سریع کار دیوارچینی می شود ودر ثانی کار جوهر مرد است !!!! ومرد باید کارهای سنگین نیز بکند و فقط رو ی نیمکت مدرسه ودانشگاه نشستن کفایت نمی کند واز این حرفا (خدا بیامرز خیلی عجول بود).
شب که شد تنها لطفی که بابا به من کرد این بود که ایشان آجرها را از پایین به طرف من پرتاب کنند(یعنی کار زور دار ) ومن در جایگاه استراتژیک پشت بام بایستم وآجرها را بگیرم(یعنی کار راحت تر !!!). حال بگذریم که من جرأت این که لب بام بایستم را نداشتم وبا تر س ولرز رفتم . وایمنی و از این صحبت ها یعنی کشک.
اولین آجر که از طرف بابا به سمت من پرتاب شد دیدم آجر مستقیم وبا سرعت به طرف دماغم می آید و من از ترس فرار کردم و نتوانستم آن را بگیرم. بابا اعتراضی کرد و گفت این بار آهسته تر می اندازم .
دومین بار آجر به دستهای من نرسید (یعنی ارتفاع کم بود ) وآجر یک راست به طرف بابا برگشت و این باربابا فراررا برقرار ترجیح داد (به عبارت دیگر دررفت) تا آجربه سرش اصابت نکند و مغزش داغون نشود . البته من از این وضعیت هم عصبانی بودم وهم خنده ام گرفته بود.
در سومین پرتاب نیز محاسبات بابا درست نبود وزاویه پرتاب از زاویه مناسب به زیر سی درجه (نسبت به افق )رسید و آجر به طرف پنجره آشپزخانه رفت که مادر وخواهر وبرادر از ترس صدای مهیب به کوچه ریختند ولی خوشبختانه نرده های محافظ از خرد شدن شیشه جلوگیری کرد .این دفعه بابا زد زیر خنده وقهقهه ای زد .(خدابیامرز هر وقت کارهای عجیب و غریب می کرد ومی دید خراب کاری می کند می خندید. )
به هر حال بابا برای این که حرف خود رابه کرسی بنشاند با اصرار فراوان بالاخره چند تایی آجر پرت کرد وما گرفتیم وبالاخره متوجه شد این کار، کار ما نیست. چون خوشبختانه خسته شده بود.
حال هر وقت از کنار ساختمانی که در کنارش آجر ریخته شده می گذرم یاد آن موقع می افتم .
بابا خدا بیامرزدت ،ای کاش زنده بودی ومن از صبح تاشب برایت آجر حمل می کردم.