روزگار کودکی -8
یکی از تفریحات ما در کودکی (سال 54) در پایگاه مهرآباد با توجه به محیط خلوت آن زمان واینکه محوطه های آسفالتی جلوی بلوکهای سازمانی فضای کافی برای بازی وجود داشت دوچرخه سواری بود. البته نه به صورت درست وحسابی بلکه عشق ما این بود که با سرعت حرکت کنیم ویکدفعه با ترمز گرفتن ،چرخ عقب دوچرخه روی آسفالت کشیده شود (آن زمان دوچرخه های دسته بلند تازه مد شده بودند) گاهی وقتها بچه ها دوچرخه هایشان را باهم عوض می کردند.یک روزدوچرخه یکی ا ز بچه ها را گرفتم تا با اون یکی از از آن ترمزهای آرتیستی را انجام بدهم.زنجیر دوچرخه قاب نداشت ومن هم داشتم سرعت می گرفتم وبرای این کار ایستاده پدال میزدم حواسم به زنجیر رفت تازنجیر ، شلوارم را کثیف نکند که یکدفعه کله ام به یک چیزی خورد وسرم سوخت و دوچرخه ایستاد. سرم را که بالا کردم دیدم یک خانم همراه با یک ظرف ماست کف خیابان ولوشده است ،دیگه خودتان بقیه ماجرا را حدس بزنید .خلاصه با دریافت یک کلمه خاک برسرت ویک ضربه پس گردنی ماجرا ختم به خیر شد واینجانب دیگه از فکر ترمزهای آرتیستی بیرون آمدم .