سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نادان

دلم نیامد این نکات را ننویسم

1-فضای سیاسی مملکت ملتهب می باشد !!!! نباید به همدیگر توهین کنیم واز هم جدا بیفتیم .کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من!!!!!!!

2-از دست صدام حسین راحت شدیم حالا یک نفهم دیگر در عربستان سعودی ما را تهدید می کند .ویک دیوانه در آمریکا از او پشتیبانی.

3-اگر عاقل بودند نگرانی نداشتم ولی بلاهت متر واندازه ندارد ونگرانم کار دست ما بدهند .دوست ندارم به ایران گزندی برسد.از آنها ترسی نداریم ولی اگر هوس جنگ بکنند ؟!!!! پای ایران نباید به جنگ باز شود .زخم جنگ هنوزبر پیکره میهن هست آنها نادان و دیوانه هستند !!!ما که دانا هستیم . وارد بازی های سیاسی عربستان وآمریکا نشویم .باهوشیاری این دوران سخت خواهد گذشت.هوشیاری وهوشیاری وباز هم هوشیاری .

و در پایان :

              گر نگه دار من آنست که من میدانم

              شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد


کینه توزان

متاسفاته کینه توزان ضد بشر در سرزمین اهورایی ایران نفرت ضد ایرانی خود را باتمام خشونت وحیوانیت نشان دادند .به یاد هموطنان بی گناهی که قربانی این ترور شدند. خدا بیامرزدشان.ای کاش جهان بدون  تروریست های کینه توز بود.زنده باد ایران.

کاش می شد خنده را تدریس کرد

کارگاه خوشدلی تاسیس کرد..!!

کاش می شد عشق را تعلیم داد

نا امیدان را امید و بیم داد..!!

شاد بود و شادمانی را ستود

با نشاط دیگران دلشاد بود..!!

کاش می شد دشمنی را سر برید

دوستی را مثل شربت سر کشید

کاش می شد پشت پا زد بر غرور

دور شد از خودپسندی,دور دور ..

با صفا و یکدل و آزاده بود

مثل شبنم بی ریا و ساده بود...

از دو رنگی و ریا پرهیز کرد

کینه را در سینه حلق آویز کرد...

کاش می شد ساده و آزاد زیست

در جهانی خرم و آباد زیست!

 

 


انتخابات

حالا که انتخابات تمام شده دوست دارم موضوعی را که ذهنم را درگیر کرده بگم و اینه که در انتخابات شورای شهرعکس ده ها نامزد را می دیدی که همه دارای تحصیلات ،تجربه وتعهدبودند .ومن فکر می کنم اگر این همه آدم با این اوصاف در جایی که کار می کنند کارایی داشته باشند مملکت گلستون می شود .اما دریغ از مدرکی که درست وحسابی باشد وتجربه گرانبهایی که باشد وتعهدی که .....چه عرض کنم .فکر کنم سخت ترین کار این دوره زمونه راست گفتن باشه!!!!!!!


الهی به مستان میخانه2

گروهی همه مکر و زرق و حیل

همه مهربان، بهر جنگ و جدل

همه متفق با هم اندر نفاق

به بدخوئی اندر جهان جمله طاق

همه گرگ مانا همه میش پوست

همه دشمنی کرده در کار دوست

شب آلودگی، روز شرمندگی

معاذ الله از اینچنین زندگی

اگر مرد راهی؟ ز دانش مگو

که او را نداند کسی غیر او

برو کفر و دین را وداعی بکن

به وجد اندر آ و سماعی بکن

نوای مغنی چه تأثیر داشت

که دیوانه نتوان به زنجیر داشت

مغنی سحر شد خروشی بر آر

ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسرده? صحبت زاهدم

خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست

که جزمی فراموششان هر چه هست

بمن عشوه چشم ساقی فروخت

که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش

بجز بنده? باده‌نوشان مباش

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی، اینک صف صوفیان

ز قطره سخن پیش دریا مکن

حدیث فقیهان بر ما مکن

مکن قصه? زاهدان هیچ گوش

قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه

چراغی به مسجد مبر شامگاه

خراباتیا، سوی منبر مشو

بهشتی، بدوزخ برابر مشو

تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای

تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

که گفته است چندین ورق را ببین

بگردان ورق را و حق را ببین

مگو هیچ با ما ز آئین عقل

که کفر است در کیش ما دین و عقل

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار

خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی

بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو

گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین

به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن

سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی

بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین

نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم

هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ

همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه

که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن

که افتاده‌ام از دل مرد و زن


الهی به مستان میخانه1

شعر زیر از رضی الدین آرتیمانی است .وی نیمه دوم قرن دهم هجری به دنیا آمد.این مثنوی ابیات زیادی دارد که خیلی از آنها را نیاورده ام.به علت طولانی بودن در چند قسمت ارسال میکنم.

الهی به مستان میخانه‌ات

بعقل آفرینان دیوانه‌ات

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سر مست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

خدا را بجان خراباتیان

کزین تهمت هستیم وارهان

به میخانه? وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم

به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می بگردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار

از آن آب، کاتش بجان افکند

اگر پیر باشد جوان افکند

به انوار میخانه ره پوی، آه

چه میخواهی از مسجد و خانقاه

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من، همه گم کنیم

بگیرید زنجیرم ای دوستان

که پیلم کند یاد هندوستان

دلا خیز و پائی به میخانه نه

صلائی به مستان دیوانه ده

خدا را ز میخانه گر آگهی

به مخمور بیچاره، بنما رَهی

دلم خون شد از کلفت مدرسه

خدا را خلاصم کن از وسوسه

چو ساقی همه چشم فتان نمود

به یک نازم، از خویش عریان نمود

پریشان دماغیم، ساقی کجاست

شراب ز شب مانده باقی کجاست

بیا ساقیا، می بگردش در آر

که می خوش بود خاصه در بزم یار

به میخانه آی و صفا را ببین

ببین خویشتن را خدا را ببین

تودر حلقه? می‌پرستان در آ

که چیزی نبینی بغیر خدا

بگویم که از خود فنا چون شوی

ز یک قطره زین باده مجنون شوی

بشوریدگان گر شبی سر کنی

از آن می که مستند لب تر کنی

مغنی نوای دگر ساز کن

دلم تنگ شد مطرب آواز کن

بگو زاهدان اینقدر تن زنند

که آهن ربائی بر آهن زنند

بس آلوده‌ام آتش می کجاست

پر آسوده‌ام ناله? نی کجاست

به پیمانه، پاک از پلیدم کنید

همه دانش و داد و دیدم کنید

چو پیمانه از باده خالی شود

مرا حالت مرگ حالی شود

همه مستی و شور و حالیم ما

نه چون تو همه قیل و قالیم ما

خرابات را گر زیارت کنی

تجلی بخروار غارت کنی

چه افسرده‌ای رنگ رندان بگیر

چرا مرده‌ای آب حیوان بگیر

زنی در سماعی، ز می سرخوشی

سزد گر ازین غصه خود را کشی

توانی اگر دل، دریا کنی

تو آن دُر یکتای پیدا کنی

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه

بیابی اگر لذت اشک و آه

بیا تا بساقی کنیم اتفاق

درونها مصفا کنیم از نفاق

بیائید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان بهم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران بهم

که اینک فتادیم یاران زهم

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس

چه میخواهی آخر از این یکنفس

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

برآورد از خاک ما گرد و دود

چه میخواهد از ما سپهر کبود

نمیگردد این آسیا جز بخون

الهی که برگردد این سرنگون

من آن بینوایم که تا بوده‌ام

نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی

نبودم غمی گر بدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس

به آسودگی کس نزد یک نفس

مرا چشم ساقی چو از هوش برد

چه کارم به صاف و چه کارم به درد

نه در مسجدم ره، نه در خانقاه

از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه

نمانده است در هیچکس مردمی

گریزان شده آدم از آدمی