سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لعنت بر موتور

پایگاه هشتم شکاری یک دوست داشتم که همسایمون هم بود .خانواده ما با خانواده اش رفت وآمد داشتند .عاشق موتور بود وآنقدر به پدرش اصرار کرد که بالاخره صاحب یک موتور یاماها 125 شد .در عوض من از موتور متنفر بودم وهرچقدر  با موتور این طرف واون طرف می رفت من با پای پیاده ودر نهایت بادوچرخه می رفتم (دوچرخه دسته بلند خوشگلی داشتم که یادم نیست چه جوری کمک عقبش شکست وآن را جوشکاری کردیم البته کج جوش خورد هر کسی که از عقب دوچرخه را می دید فکر میکرد دوچرخه یک وری میرود )، بگذریم گاهی وقتها ناپر هیزی می کردم و دو ترکه (یعنی من عقب موتور می نشستم )سوار موتورش می شدیم وخدایی مراعات می کرد وآهسته می رفت .یه روز داشتیم به طرف خونه می رفتیم  ورودی بلوک سازمانی که محل پارک ماشینها بود موتور لیز خورد وما زمین خوردیم .البته هیچ صدمه ای هم ندیدیم اما شانس بد ما مادرم پشت پنجره بود وماجرا را دید طفلک با چه حالی خودش را به ما رساند ومن دیدم که کم مانده مادرم از ترس قالب تهی کنه! هر چه گفتیم زخمی نشدیم سر وصورت جفتمون را ورانداز می کرد . خدایش رحمت کند چقدر ما را دوست داشت .نمی دانست دوست داشتن هم حدی دارد .کاشکی یک خورده از این دوست داشتن را هم برای خودش می گذاشت!!!!

بگذریم مامان ماجرا را برای بابا گفت باباهم طبق معمول از کلمات قصارش استفاده کرد وگفت :نادان ومن هم گفتم :متشکرم .

و پدرم عصبانی شد وگفت :آن کس که سوار موتور می شود یک ابله است وآن کس که پشتش می نشیند ابله تر!!!!

خلاصه من به دوستم گفتم داداش ما نوکرتیم دیگه سوار موتورت نمی شم البته تو دلم گفتم خداییش از تو ابله تر نیستم . دوستم نیز گفت بابای ما هم فعلاً کلید موتور را گرفته .البته بعد از چند مدت دیدم داره با موتورش می گازه ویه بوقی هم برا ما زد.

بگذریم دست روزگار بعد از چند مدتی مارا ازهم دور کرد ورفیق ما رفت تهران و شغل آزادی گیر آورد وازدواج کرد وصاحب یک دختر بچه هم شد و ما هم بعداًکرج رفتیم ومن هم بعد از درس وادامه تحصیل وسربازی  در پتروشیمی بندر امام مشغول به کار شدم گهگاهی خبری از دوستم به من میرسید .یک روز از پتروشیمی بندر امام به خانه پدرم در کرج می آمدم .من هم چون ازدواج نکرده بودم غالباًهر دو هفته یک بار (چهارشنبه عصر)با هواپیمای چارتر که در اختیار پتروشیمی بود از ماهشهر به تهران می آمدم وصبح روز شنبه به ماهشهر برمی گشتم.

یک روز که به کرج آمدم ولباسهام را که عوض کردم دیدم مادرم اشک در چشمانش جاری است ومن هم یکه خوردم وماجرا را پرسیدم .مادرم دلش نمی خواست که من ناراحت شوم اما این کار مرا بیشتر ناراحت کرد وبالاخره فهمیدم این دوست عاشق موتور من در جاده های شمال نیز موتور سواری می کرده ودخترش را نیز جلوی خود نشانده بود که جاده لغزنده همان ولیز خوردن موتور همان .دختر به کنار جاده پرتاب می شود(زنده می ماند) اما دوستم به زیر ماشین می رود ومتاسفانه کشته می شود.

گریه کردم ،گریه کردم ،وباز گریه کردم . چه باید گفت ؟